رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

بهانه زندگی من

کلمات قصار والبته شیرین تو در بیست ماهگی

دوست داشتم جدای از کلمات عادی و درستی که میگی وقتی بزرگ بشی بدونی که با زبون شیرینت چه کلماتی رو اشتباه تلفظ میکنی و چقدر بامزه و نمکی هستن این کلمات وقتی که از زبون تو ادا بشن ..نمی خوام حالا حالاها اصلاحشون کنی ها ....! یادت باشه. اَبس:اسب ایکیلات:شکلات توموغ:تخم مرغ نگاشی:نقاشی یگانه:اِگانه کَبش:کفش زَفت:رفت گوباگه:قورباغه زبول:زنبور پبانه:پروانه زافه:زرافه اَگوش:خرگوش گاشگ:قاشق  داخو:چاقو دَخ:بچرخون  داها:طاها    
29 بهمن 1391

بیست ماهه شدی عزیزکم

عزیز دل مامانی بیست ماهگی رو هم رد کردی و تواین ماه نشون دادی که یه پا خانووم شدی  از مهمترین اتفاقات این ماه خوب غذا خوردنته که به نسبت قبل خیلی بهتر شده و صبحا به بهونه غذا خوردن با گفتن اینکه مامان پاشو صبحونه بخوریم یا به به درست کن از خواب بیدارم میکنی و مثل اینکه خودت فهمیدی این موضوع یکی از چیزاییه که مامان مثل جت از جاش بلند میشه و بغلت میکنه با کمال میل برات صبحونه درست میکنه تا نوش جان کنی . البته گاهی هم تو محاسباتت اشتباه میکنی ! مثل امروز که بعد از نهار مامانی چشماشو بسته بود و میخواست یکم بخوابه و اومدی بالا سرش بوسش کردی و گفتی مامان پاشو صبجونه بخور !! حرف زدنت هم تو این ماه پیشرفت خیلی خوبی داشته و با شیرین زبونیات ...
27 بهمن 1391

ديگه يه پا خانووم شدي

از وقتي از شير گرفتمت خيليي خااانوم شدي عزيزكم هم غذا خوردنت بهتر شده هم خوابت عميق تر بعد از بيست ماه تازه ماماني طعم خوابيدنو دوباره چشيدم. دو شبه كه رو تخت خودت ميخوابي و مستقل جدي نفسكم .... راستي تختتو بابايي باز كرد و نوجوانش كرد چون دو بار از رو تخت قبليت پريدي پايين ديگه ترسيديم و تختتو باز كرديم چون ارتفاعش خيلي كمه و اگه بيدار شدي خودت هم ميتوني بياي پايين، چقدً زود نوجوون !! شدي عزيزكم فكر نمي كردم حالا حالاها به اين تخت احتياجي باشه چون با خودم ميگفتم وقتي كه نوجوون بشي ديگه اين تخت دلمونو ميزنه و عوضش ميكنيم....
23 بهمن 1391

یه پله به شکوفا شدن تو و غم دل مامانی...

دختر قشنگم ... عزیزتر از جونم ....نفس مامانی ... بالاخره روزی رو خیلی ازش میترسیدم  رسید ... روز از شیر گرفتنت ....  عزیز دل مامانی  چقدر میترسیدم اذیت بشی و ضربه بخوری  تمام سعیمو کردم که تغذیت بهتر بشه  با ادامه شیر دهی ولی نشد با تایید دکتر اول شیرتو کم کردم و بعد کاملا قطع کردم  روز پنجم بهمن ماه سال 91 مصاذف با 19 ماه و یک هفتگی .... از دلتنگیام برات میگم که تمومی نداره عزیزکم ... کاش منو میدیدی که تو همین لحظه هم دارم اشک میریزم و حسرت آغوش تو که  وقت شیر خوردن چشمای خمار شدت و میبستی و به خواب ناز میرفتی ... کاش ما آدما هم تو بعضی موارد مثل ماهی ها ! حافظه کوتاه مدتمون خیلی اندک بود...
12 بهمن 1391
1